داستانی دنباله دار از من که هر هفته در شهروند ونکوور منتشر میشود:
قسمت سوم:
چشمهایم را که باز کردم آفتاب نصف اتاق را پر کرده بود و من میدانستم که ساعت از ده صبح گذشته. جمعهها انگار مغز برای هیچکدام از اعضاء بدن دستور خاصی صادر نمیکند. پلکهایم حتی نمیخواستند باز بشوند. دست و پایم بر عکس هر روز در رها شدن سنگین شده بودند و خودم بعد از بیداری، تازه اشتهای خوابم تحریک شده بود. اتاقِ بیش از اندازه کثیف و بهم ریخته، اولین واقعیتی بود که در بیداری خودش را به ذهنم رساند. همانطور که میغلتیدم با خودم تصمیم گرفتم تا از شر اتاق خلاص نشدهام هیج جا نروم. بلافاصله مرجان به ذهنم آمد. یادم آمد شب قبل در آخرین دقایق زد و خورد خواب و بیداری، تصمیم گرفته بودم که صبح به کتابخانه دانشکده بروم و ببینم در مورد دنیاهای ناشناخته چیزی پیدا خواهم کرد یا نه. بقیه را در سایت شهرگان بخوانید
تقی عزیز با احترام و مهر فراوان. خدمتت عرض کنم که خود من هم نمی دانم که چه اتفاقی خواهد افتاد!! این داستان در حال نوشتن است!! و من فقط جرأت کردم و با اینکه هنوز تمام نشده و نمیدانم چه اتفاقی میافتد با هادی ابراهیمی موافقت کردم انتشارش را شروع کند. می بینی که خیلی احتیاج به ویراستاری دارد. ولی خب دیوانگی هم عالمی دارد… آخرش هم دیدی نتوانستم جمع جورش کنم. فوقش شما خواهید گفت تجزیه و تحلیلش خوب بود مرده شور نویسنده اش را ببرد… امان از دست این مرجانها می روند و آدم میماند داستانش را چطور تمام کند. مخصوصاً ما مردها که در این نظام حمایت چهار مرجانه ی خدایی را هم داریم
عبدالقادر عزیز با سلام.
یه حسی در من وجود داشت که همیشه از مشترک شدن به یک روزنامه، مجله و یا هر چیزی توی این مایه ها دوری کنم؛ حسی از وابسته بودن، از کلافه گی و از عدم وجود درکی متقابل در مورد گذشت زمان و اینکه سیکل هفته گی، ماهانه، گاهانه و غیره، نمیتواند با جنس اشتیاق لحظه ای من همخوانی داشته باشد. واسه همین هیچوقت نتونستم با خیال راحت سریالی رو دنبال کنم. فاصله زمانی آنها، ناعادلانه و حتی برای من ظالمانه و شکنجه آور بود. واسه همین، فرزندان بعضی از دوستانم بعداز تعریف از این یا آن سریال اکشن، کل اونا رو کپی گرفته و در یک مجموعه در اختیارم می ذارن و میدونن که اونا رو بدون وقفه نگاه میکنم…
همه اینها مقدمه ای است برای اینکه بگویم: نمی دانم با تو باید چکار کرد! ایکاش درست در زمان انتشار آخرین قسمت، این داستان رو معرفی میکردی و … یه چیزی در خواندن این داستان دنباله دار هست که با کودکی و نوجوانی ام همخوانی داره و اون، هیجان شکل گرفته در زمان خواندن هست؛ حالتی که دعوا و مرافعه پدرم برای تمام شدن نفت چراغ نفتی هم نمیتوانست اشتهای مرا برای به پایان رساندن کتاب مانع شود! حالا نمیدانم امروز و گشت و گذارم در شهر آخن را آیا میتوانم بدون یادآوری خیابان گردی تو در خیابان شاهپور بگذرانم یا نه!!!
بالاخره هرچه باشه، هرکسی در زندگی خودش مرجانی داشته که سوز و گدازش رو درون سینه اش برای ابد باقی گذاشته باشه!