Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

این داستان کوتاه من هفته قبل در نشریه فرهنگ در ونکوور منتشر شد.

********

تا جایی که یادم میاد از وقتی که به این روستا آمده بودیم دلم می‏خواست از این تپه بیام بالا. ولی با قلبی که من داشتم همون روی زمین صاف هم راه رفتن از سرم زیادی بود. امروز که از تپه بالا اومدم خیلی تعجب کردم. بر خلاف آنچه فکر می‏کردم اصلاً نفسم نگرفت. اتفاقاً خیلی هم با سرعت و راحت بالا اومدم. بالای تپه نزدیک بود سکته کنم. نفسم به معنا و مفهوم واقعی بند اومد. ربطی به خستگی و ناراحتی قلبی‏ام نداشت. در واقع از دیدن آقای آلیستون شوکه شدم. آقای آلیستون همان سه چهار سال اولی که به این روستا آمده بودیم عمرش را داد به شما. قبل از آنکه من عکس‏العملی نشون بدم، انگار نه انگار که مرده بود. برام دستی تکان داد و گفت:
تپه‏ی عجیبیه! صدای همه رو میشه شنید!
بعد با گفتن هیس، انگشت سبابه‏اش را گذاشت روی دماغش و اشاره کرد بنشینم کنارش. ترسم کاملاً ریخته بود. احساس سبکی خاصی داشتم. مثل آقای آلیستون گوشم را به طرف روستا گرفتم. حیرت‏آور بود. صدای همه شنیده می‏شد. گفتم:
-آقای آلیستون فکر نمی‏کنم اهالی روستا بدونن.
آقای آلیستون با لبهایش صدایی درآورد و با مسخره گفت:
-چرررررررررررررررا. ولی همه بی‏تفاوتن. براشون فرقی نمی‏کنه.
بعد به من یاد داد گوشم را چطوری و به چه سمتی بگیرم و گفت:
– گوش کن.
صدای کتی بود. همسر آقای آلیستون.
آقای آلیستون گفت:
– می‏شنوی؟ دهسال قبل که من مردم آرزوش بود بیاییم این بالا یه قهوه بخوریم!
خیلی تعجب کردم. بدون آنکه نگاهش کنم گفتم:
آقای آلیستون خودت هم می‏دونی مردی؟
خیلی عادی خندید و گفت:
-البته که می‏دونم.
بعد دستش را گذاشت روی شانه‏ام و گفت:
-شرط می‏بندم تو هنوز فکر می‏کنی زنده‏ای!
به دستها و پاهایم نگاه کردم. دو سه تا نفس عمیق کشیدم. روبه روی من و آقای آلیستون یک گیاه کوچک از زیر سنگ‏ها زده بود بیرون. به آقای آلیستون گفتم:
-منظورت رو نمی‏فهمم.
خندید و گفت:
-تعجب هم نمی‏کنم. با اون نفس‏های عمیقی که تو کشیدی هر که جای تو باشه برای زنده‏ها نسخه هم می‏نویسه.
قبل از اینکه حتی فرصت فکر کردن داشته باشم دوباره انگشتشو گذاشت نک دماغش و گفت:
– هیسسسسسسسسس
و بعد همونطور که به من یاد داده بود گوشش رو به سمت روستا گرفت. من هم
گوشها مو به همون سمت تیز کردم. باز هم آلبرت و زنش پریده بودن به هم. توی روستا همه اونارو می‏شناختن. اختلاف داشتن. آقای آلیستون گفت:
-اختلاف نه بنویس چهار هزار بار با هم دعواشون شده بود. بعد با عصبانیت رو کرد به من و خیلی جدی گفت:
-همینطوری مردم گیج میشن! اختلاف با دعوا فرق می‏کنه. من و تو با هم اختلاف داریم. من می‏دونم که مرده‏ام ولی تو فکر می‏کنی زنده‏ای!
بعد ساکت شد. توی چشمام نگاه کرد و پرسید:
-مگه با هم دعوا داریم؟
و بلافاصله خودش جواب داد:
-نه! نشستیم هر کدوممون به سبک خودمون مردنمون رو می‏کنیم.
آلبرت در حالی که به زنش فحش می‏داد افتاد به جون بشقابهای چینی. بر خلاف همیشه که دونه دونه اونا رو می‏شکست همه رو با هم بلند کرد . کوبید زمین:
-گرومب!
من و آقای آلیستون با هر دو دست گوشامون رو گرفتیم.
من گفتم:
-حالاست که زنش می‏زنه بیرون.
آقای آلیستون خندید و در حالی که انگشت سبابه خودش رو تو هوا به علامت نفی به طرفین تکون می‏داد گف:
-اشتباه می‏کنی. اینهمه ظرف رو تا حالا نشکسته بود.
گفتم:
-راست می‏گی. خودش می‏زنه بیرون.
این دفعه آقای آلیستون سرش رو به مخالفت تکون داد.
خوب البته من می‏دونستم که به پلیس زنگ نمی‏زنن. صد بار تا حالا به پلیس زنگ زده بودن…
آقای آلیستون گفت:
-نشد. یک دفعه خانم آلبرت زنگ زد. پلیس هم دخالت کرد. بنا شد دیگه آلبرت رو راه نده ولی صدبار خانم آلبرت راهش داد.
صدای جیغ دوتا بچه‏ی آلبرت توجه من و آقای آلیستون رو به خودش جلب کرد.
خانم آلبرت حالا داشت تو کوچه داد می‏کشید تا مردم کمک کنند.
آلبرت طوری که حداقل گوش من آزرده می‏شد خطاب به همه کسانی که احتمال داشتً فکر دخالت به سرشون بزنه گفت:
-یکیتون پا جلو بذاره هر دوتا بچه رو می‏ندازم پایین.‏
صدای هم زمان آژیر چندین ماشین پلیس اونقدر آزار دهنده شد که من و آقای آلیستون دست از گوش دادن کشیدیم.
گفتم:
-آقای آلیستون مرگ چطوره؟
قبل از اینکه جواب بده. صدای پایی اومد. از پایین تپه بود. بلند شدم که سرک بکشم. آقای آلیستون داد زد:
-مواظب باش!
و بعد آهی کشید و خودش را رساند به گیاه تازه رسته‏ای که من لگدش کرده بودم. آن را برداشت و عقب عقب رفت و گم شد.
حیرت زده بی اراده سرجایش نشستم. لحظاتی بعد آلبرت رو به رویم ایستاده بود. وسط پیشانیش سوراخی بود که از آن خون می‏چکید. با لکنت که حاکی از ترسش بود به من گفت:
-م… م… م…من شنیدم تو مردی!
خنده‏ام گرفت. طفلک فکر می‏کرد خودش زنده است.


3 Responses to “دیدار با آقای آلیستون”

  1. اسد says:

    سلام،
    مردگی‌مون بهتر از مردنمون نیست؟

  2. تقی says:

    سلام قادر جان. هر بازگشت تو به من مزه ای میده مثل سُر خوردن از کوه بالاخص روی سنگ ریزه ها که به ” شن اسکی ” معروف بود! احساس سرخوشی و به نوعی هم بازگشت از همان تپه بهم دست میده.
    همین چند لحظه پیش فیلم ” پوست موز ” رو نگاه میکردم! صحنه های اولیه اش یه چیزائی کم و بیش شبیه مصاحبت تو با آلیستون رو داره! البته میدونی که در ایران فیلم ها رو طوری میسازن که بیننده آنجایش تا فی خالدون آنقدر بسوزه که… من که از کش آمدن بیش از اندازه فیلم و طول دادن سناریو تا آخر، دیگه به نفس تنگی افتادم و مجبور شدم چندین بار برم رو بالکن و به زمین و زمان فحش بدم و نفسی تازه کنم و برگردم به این هزلیات نگاه کنم و گوش بدم! خدا نصیب هیچ بنده خدائی نکنه چنین طنزی که حتی مرده هاشون تو اون دنیا هم از ترس این اراذل و اوباش مجبورن همان کارهائی رو دنبال کنند که در اینجا بدان مشغولند.

  3. NeghNeghoo says:

    Thanks
    A nice one, I enjoyed it very much.
    Sorry for writing in English. I do not have Persian Font here.

Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!