Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

لیندا وانگ زن جوان مالزیایی‏ای بود که من تا مدتها فکر می‌کردم چینی است. وقتی بیشتر آشنا شدیم او گفت علاوه بر زبان چینی ژاپنی را هم به خوبی حرف می‌زند. کارخانه‌ی بسته بندی پودرهای خوراکی که اعلام ورشکستگی کرد من و او بیکار شدیم. در مدت چند سالی که با هم توی آن کارخانه همکار بودیم خانم لیندا پایش به خانه‏ی ما باز شد. دو دختر قد و نیمقد او را، بچه های‏من دوست داشتند.
گرچه بیمه‏ی بیکاری درخواست ما را برای دریافت کمک هزینه می‏پذیرفت اما برای بخور نمیری که بنا بود بدهد هفتخوانی را جلوی پایمان می‏گذاشت که بهتر بود عطایش به لقایش بخشیده شود. در تلاش بودیم که سریع کاری دست و پا کنیم. خانم لیندا علاقه‏ی زیادی به آداب و رسوم ما و محیط خانوادگی داشت. علناً می‏گفت دوست دارد بچه‏هایش در محیط خانه‏ی ما بزرگ شوند. شرایط مالی هر دوی ما خیلی بد بود اما خانم لیندا مشخصاً وضع بدتری داشت و احتمال می‏رفت که خانه بدوش شود.
شبی او با یک کیک کوچک به خانه‏ی ما آمد. می‏گفت در یک پانسیون که دانش آموزان خارجی را برای دوره‏های فشرده‏ی تابستانی اسکان می‏داد کار پیدا کرده. پایان هفته را برای پرکردن فرم‏های دانش‏آموزان که اکثراً چینی هستند همراهشان در پانسیون می‏ماند و اول صبح دوشنبه با پانصد دلار نقد به خانه بر می‏گردد. این کار و درآمدش از کار قبلی بهتر بود. درست می‏گفت کنار این کار که نقد بود اگر درخواست بیمه بیکاری می‏کردیم باعث نجات هر دو خانواده می‏شد. قرار شد دو دختر او را ما نگهداری کنیم و برای دو روز و نیم صد و پنجاه دلار از پانصد دلاری که کار می‏کند به ما برسد.
او عصر جمعه عازم کار می‏شد و ساعت هشت صبح روز دوشنبه ژولیده و خسته و خواب آلود بر می‏گشت تا دخترانش را به مدرسه برساند.
اواخر جولای بود. هوا گرم و آفتابی و ونکوور شلوغ و پر ماجرا شده بود. یکی از بچه‏های پولدار ایرانی در ویلاهای افسانه‏ای وست ونکوور به بهانه‏ی تولدش جشنی راه انداخت. من هم به عشق دیدن داخل آن خانه‏ی طاغوتی با یکی از دوستان همراه شدم و رفتم. انگار وسط یک زمین فوتبال خانه را ساخته بودند. مشروبها و غذاها و ساز و آواز شاید برای من که تا آن موقع آنقدر اسراف ندیده بودم اهمیت داشت اما ساعت یک نیمه شب وقتی دوستان کانادایی پسر ایرانی‏ای که داشت هیجده ساله می‏شد با کادوی خودشان آمدند انگشت به دهان ماندم. وانت باری از درِ ماشین‏رو عقب عقب آمد تا به وسط حیاط رسید. جعبه‏ی بسیار بزرگ کادویی را که همقد من بود چهار جوان قوی هیکل جلوی سایر کادوها گذاشتند. وانت بار بیرون رفت و خواندن آهنگ تولدت مبارک به زبان انگلیسی شروع شد. یکی از جوانها با چاقویی جلو رفت، آن را به بالای جعبه‏ی کادو فرو برد و تا پایین جعبه را از عقب و جلو شکافت.
خانم لیندا وانگ لخت مادرزاد از داخلش بیرون آمد و همانطور که می‏رقصید همپای دیگران آهنگ تولدت مبارک را می‏خواند.
من در تاریکی شب گم شدم. مدتهاست که از آن ماجرا می‏گذرد. خانم لیندا وانگ هنوز فکر می‏کند که ما داستان مسافرهای او و کارش در پانسیون را باور داریم.


7 Responses to “مسافرهای خانم لیندا وانگ”

  1. Abdol-Qader Balouch says:

    بن گرامی هر چه که تو قبولش کنی.

  2. Ben says:

    Is this an story, or it is real? I am confused!

  3. Anonymous says:

    سلام اخوی
    تا بوده همین بوده و هست. توی همه جا این چیزا هست. حتی توی بهشتی مثل جایی که شما هستید. همه جای دنیا هم بیمه و این چیزا کشکه. دنیای امروز مثل جنگا می مونه.
    شاد باد.
    امیر

  4. زری says:

    من نظرم را اشتبا ها پائین زیر پست قبلی نوشتم می بخشید

  5. Loobia says:

    چقدر تاسف بار بود. یک لحظه فکر کردم با بچه ها همراه شدن و به جشن رفتن می تونست شامل بچه های اون خانوم هم بشه. چقدر حال بدی داشت این داستان.

  6. Anonymous says:

    الان ۱۰ دقیقه است که از خندان قصهٔ شما می‌گذرد از شما چه پنهان که ما هم همینجور انگشت به دهان مانده ایم!
    سرو

  7. تقی says:

    سلام قادر جان. قلبت پر طپش بادا! دارم فکر میکنم آیا میشه تو رو مجسم کرد در حالتی که داری این سطور رو می نویسی؟! آخه در آن لحظات اگه یکی بهت بگه: قرص فلان و بهمان مربوط به قلبت رو خورده ای یا نه؟! فکر میکنم تمام رشته افکارت پاره خواهد شد! داداش یه خورده به فکر قلب ات باش! حالا درسته که یکی تو استادیوم خونه میسازه، اما نمیشه توی یه خونه استادیوم ساخت؛ قلب تو، فکر کنم بارها و بارها بهت اعتراض کرده که لطفاً به اندازه و یا یه ذره اضافه باری میتونم گردن بذارم، اما اینهمه درد و غم دنیا رو نریز رو سر من! ضمناً برای فید مورد سوال شما، فعلاً آدرس دیگه ای رو این پائین میذارم. نتیجه آزمایش که قرار بود یه هفته بعد گفته بشه رو فراموش نکنی و حتماً اینجا منعکس کن.
    ( آخه از تو پنهان نباشه، من هم کم و بیش مسیر تو رو البته با ابعاد کمتری دارم دنبال میکنم!)

Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!