Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

کت یک جوان گمنام

April - 19 - 2009

خواب دیدم در چهار دیواریِ بسیار بزرگی با صدها آدم به کاری مشغول بودم. یادم نیست چه می‏کردیم. من و دوستم بر بلندی‏ای ایستاده بودیم. پایین‏ترها جوانی را دیدم که حواسش به کتی بود که از جایی آویزان بود. دور و برش را نگاه کرد و آهسته به کت نزدیک شد. کمی ایستاد. دوباره به اطراف نگاه کرد و با احتیاط کت را بر داشت. کمی مکث کرد. خیلی عادی آن را طوری روی دستش انداخت که انگار مال خود اوست. مجداداً اینطرف و آنطرف را پایید و با احتیاط از آنجا دور شد. من به دوستم گفتم:
– اون جوون اون کت رو دزدید.
بعد با دست سعی کردم جوان را نشان بدهم. درست همان لحظه جوان که خیلی هم دور بود برگشت و دست تکان داد. دوستم بعد از دست تکان دادن او توانست او را ببیند. جوان به سرعت گامهایش افزود. من و دوستم بدون فوت وقت به طرفش دویدیم. مرد جوان یکبار دیگر هم پشت سرش را نگاه کرد. حالا هر سه نفر با تمام سرعت می‏دویدیم. دوستم مسیرش را به طرف در خروجی که جوان عزم آنجا را کرده بود، تنظیم کرد. من بر عکس به سمت دیوار دویدم تا از بالای آن ببینم به کدام طرف می‏گریزد. همزمان که دزد از در چهار دیواری بیرون رفت من هم به دیوار که نسبتاً بلند بود رسیدم. نمی‏دانم چطور اما موفق شدم خودم را به بالای آن برسانم. حالا دزدِ کت را می‏دیدم که از بغل دیوار به سمتی که من نشسته بودم می‏آمد. در همین زمان دوستم که از در بیرون آمده بود، مردد به اطراف نگاه ‏کرد. با تکان دادن دست از بالای دیوار توجهش را جلب و به فراری اشاره کردم. دوستم که در همان چند ثانیه نفس تازه کرده بود، جوانک را دنبال کرد. درست در نقطه‏ای که نشسته بودم دوستم موفق شد از پشت، پیراهن او را بگیرد. به محض آنکه جوان رویش را برگرداند، دوستم با مشت کوبید توی صورتش و داد زد:
– دزد.
جوان تعادلش را از دست داد و افتاد. دوستم کت را گرفت و برای من پرت کرد. جوان با درماندگی گفت عجله دارد و می‏خواهد به کشتی برسد. دارد می‏رود که پناهنده بشود. می‏گفت مأمورها برسند از کشتی خواهد ماند. من از دیوار پایین آمدم. گروهی که کمی از ماجرا را دیده بودند پایین دیوار منتظر بودند. من نگاهی در جیب کت انداختم. یک بسته اسکناس در آن بود. یکی از دو مأموری که رسیده بود پولها را از من گرفت و دومی دست دراز کرد که کت را بگیرد اما من از خواب بیدار شدم.
به شدت تشنه بودم. بلند شدم بروم آب بخورم. با کمال تعجب دیدم کت مرد جوان روی تختخواب من افتاده. یاد حرفهای او افتادم. می‏خواست برود پناهنده بشود. بقیه جیبهایش را گشتم. چیزی نبود جز یک تیکه کاغذ که رویش نوشته بود:
آدرس کشتی.
اما آدرس را یکی با خودکار سیاه کرده بود. در بیداری به نظرم آمد کت مال خود او بوده است. حالا که دقت می‏کردم در خواب چند مأمورِ مشخص وسط جمعیت بود. اصلاً جوان اول کنار کت بود. بعد کمی عمداً دور شد. دور و بر را نگاه کرد. مأموران را که سرگرم صحبت با کسی دید آهسته و با احتیاط به سمت کت رفت و آن را بر‏داشت و با عجله راه افتاد. خوب که فکر می‏کنم موقعی که داشت به سمت ما دست تکان می‏داد از گوشه‏ای زنی با احتیاط برایش دست تکان داد. شک نداشتم که جوان ریسک زیادی کرده بود برای فرار. در خواب عجب اشتباهی کرده بودم! نمی‏دانم کدامیک از دوستانم بر اثر آن اشتباه کوبیده بود به صورت جوان فراری.
این داستان مثل هر داستان دیگری باید تمام بشود. من کت را به یاد صاحب گمنامش همینجا آویزان می‏کنم.


Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!