Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

میهمانی خانم پت

March - 31 - 2009

باران به شدت می‌بارید. با اینکه ساعت چهارونیم بعدازظهر بود اما کاملاً تاریک شده بود. روز خسته کننده‌ای داشتم اما می‌دانستم که خانم پت چشم به راهم خواهد ماند. دو قوطی رنگ آبی آسمانی خریده بودم اما سینی مخصوص رنگ و یک برس دسته دار که کوتاه و بلند می‌شد را توانسته بودم از دوستی امانتی بگیرم. ماشین را در پارکینگ خانه که پوشیده از برگهای زرد بود پارک کردم. وقتی وسایل را از جعبه عقب بیرون می‌آوردم متوجه شدم خانم پت از آن بالا سرک می‌کشید. این دومین بار بودتوی یک هفته که به دیدنش می‌‌رفتم. قرارمان یک روز در هفته بود ولی آخرین بار که به او یاد دادم چطور با فتو شاپ عکسها را دست کاری کند یکهو و ناگهانی گفت:
چندین ساله که یک آرزو دارم. از روزی که اومدی دارم با خودم کلنجار می‌رم که بهت بگم یا نگم…
قبل از آنکه عکس‌العملی نشان بدهم به اولین روزی که به دیدنش رفتم اشاره کرد.
پاییز سال قبل در یک روز بارانی من که در بانک مواد غذایی کار می‌کردم پذیرفتم خوار و بار چند نفر را که به خاطر بدی هوا نتوانسته بودند بیایند به خانه‌هایشان برسانم. موقعی که وسایل خانم پت را بار می‌زدم رئیسم گفت: خانم پت آدم تنهایی است. هفته‌ای یک روز احتیاج دارد کسی به او در جمع کردن برگها و تمیز کردن حیاطش کمک کند. من داوطلب شدم و حالا یکسال بود که هر هفته به دیدنش می‌رفتم.
خانم پت که سکوتم را دید گفت:
شاید بیشتر از حد دارم به تو تکیه می‌کنم ولی این واقعاً برام آرزویی شده بود.
به او اطمینان دادم که خیلی خوشحال خواهم شد. گفت:
بعد از مردن همسرم یکروز خیلی تنها و دل گرفته بودم. صدای اونو شنیدم که منو صدا می‌کرد. خودش بود گفت:
پت اگه نمی‌ترسی برات یه قهوه درست کنم!
خانم پت در حالیکه صداشو آهسته کرده بود سرشو به طرفم آورد و گفت:
این ماجرا رو تا حالا حتی به دخترم هم نگفتم.
بعد با صدای عادی ادامه داد:
اومد برام قهوه هم درست کرد. من نمیدیدمش اما به من گفت: «این اتاق اگه آبی آسمونی بود تو دیگه دل گرفته نمی‌شدی.» این و گفت و رفت. از اون روز همیشه آرزو داشتم اینجا آبی آسمونی بشه اما هیچوقت نتونستم. فکر می‌کنی…
نگذاشتم حرفش تموم بشه در جا قول دادم.
وقتی کلید انداختم و در را باز کردم روی مبل دراز کشیده بود. سرفه‌ی شدیدی کرد. کمی آب به او دادم. ذوق می‌کرد. بدون فوت وقت آستینها را بالا زدم و مشغول شدم. گفت به دخترش هم زنگ زده و پیتزا هم سفارش داده تا اون شبو جشن بگیره. به سرعت یک دیوار را تمام کردم. با لذت و تحسین به آن نگاه می‌کرد و از اینکه زودتر آن کار را نکرده افسوس می‌خورد. کاملاً راحتی را می‌شد در صورتش دید. گفت تا آمدن دخترش چرتی می‌زند تا من هم بتوانم زودتر کا را تمام کنم. دخترش قبل از آنکه پیتزاهابرسند از راه رسید. آهسته که خانم پت بیدار نشود با هم احوالپرسی کردیم. دختر شوخ پت با خنده سری تکان داد و با اشاره به مادرش و بساط رنگ گفت: دیوانه است!
دیوار دوم را که تمام کردم پیتزایی رسید. دختر خانم پت آهسته دست مادرش را گرفت و صدایش کرد، اما ناگهان فریادی زد و خودش را عقب کشید. خانم پت مرده بود.


6 Responses to “میهمانی خانم پت”

  1. Abdol-Qader Balouch says:

    ناشناس عزیز. خیر

  2. Anonymous says:

    is it a real story?

  3. ذره بین says:

    بلوچ عزیز:

    به این میگویند داستان کوتاه.

  4. مانی خان says:

    قادر جان فکر میکنم تو قاتل هستی برای اینکه خانم پت را به آرزویش رساندی و مرد

    دستمریزاد

    خودت زنده باشی

  5. Anonymous says:

    mahshar bood

  6. حسین says:

    بلوچ عزیز از بدی های مغرب زمین یکیش هم همینه که آدمی هرچه پیر تر میشه تنها تر میشه چقدر خوشحال شدم که هم وطنی موجب شادی تنهایی شده.
    شاد باشی

Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!