از لحظهای که او را جلوی خانهاشان از پدرش تحویل گرفتم احساس کردم پکر است. در طول راه از ورجه وورجه رفتنهای معمولیش خبری نبود. دو سه بار صدایش کردم تا مطمئن بشوم خواب نیست. نبود. جلوی مهد کودک که ترمز گرفتم مثل همیشه قبل از ایستادن کمر بند ایمنیاش را باز نکرده بود و راه نیفتاده بود و داد مرا بیرون نیاورده بود. شوخیهای من در حین باز کردن کمربند ایمنی و بالا بردنش از پلههای ورودی مهد آن قهقهه همیشگیاش را در نیاورد. از ذوق و شوق معمولش برای وارد شدن به مهد کودک نه تنها خبری نبود بلکه به وضوح میدیدم که پاهایش میروند اما دلش نمیآید. هنوز دقایقی از ورودمان نگذشته بود که آمد سراغم و با صورتی غمگین گفت: عمو، من مامانمو میخوام. سعی کردم خیلی طبیعی تعجب کنم . پرسیدم: چییی؟ مگه نمیدونی که مامانت رفته سر کار؟ لبخند کمرنگی زد اما چهرهاش به سمت گریه گرایش داشت. باید جلویش را میگرفتم. پرسیدم: دلتنگش شدی؟ سرش را هم به علامت مثبت هم به علامت منفی تکان داد. تصنعی زدم زیر خنده و گفتم: چی شد؟ هم ها هم نه! باز لبخندکی زد و گفت: آخه… آخه… آخه… من صبی «کیس» و «هگش» نکردم. خیلی مشخص اعتمادش جلب شده بود و صدایش از گریه فاصله گرفته بود. گفتم: خب مامان که سر کاره و نمیشه که کاریش کرد. اما من یه کلکی بلدم. بیا… و بدون فوت وقت دستشو گرفتم و بردم کنار عروسکا و یک باربی رو بر داشتم و گفتم: فرض کنیم این مامان تویه… اعتراض کرد. باربی دیگری را برداشت و گفت: نه این مامانمه. قبول کردم. در حالیکه با باربی دست میدادم. اورا مادر آن دخترک خطاب کردم و برایش توضیح دادم که دختر صبح یادش رفته که او را ببوسد و در بغل بکشد! بعد دستهای باربی را به طرفین باز کردم و از دختر خواستم که او را بغل کند. با لبخندی این کار را کرد. خیلی خوشحال بود. تلفن زنگ زد. به طرف تلفن رفتم و او را با عروسک تنها گذاشتم. تا رسیدن من تلفن قطع شد. بر گشتم. دخترک با عروسک حرف میزد: مامان ببخشید که صبی اذیتت کردم.
گلی به گوشه جمالت
حقا که اهل دلی
کره
واقعا عالی بود …
احساس شما قابل ستایش هست . خیلی به خودم افتخار میکتن که هم وطنی دارم مثله شما.پاینده باد ایران و همه اقوامش. چی بگم؟ ای کتش که جای آرمیدن بودی!!