به UNکراچی رفته بودم که پناهندگی طلب کنم. زنی فرنگی در زدن مهر آوارگی، خست میورزید و به بهانه، متقاضی را دست به سر میکرد. نوبت من که رسید گفت: ترا ساعتی باشد نیکو. گفتم: آری ساعتم نیکوست. ساعاتم بد میگذشت که پناه میجویم. پس مهر زد و آواره شدم. ساعاتم نیکو نشد، ساعت خود از دست بدادم.