خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چالهی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبیدا این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگماردهاند؟» گفت:
«میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.» خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند…» نپرسیده گفت:
گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم.
از ماست که بر ماست؟
October - 5 - 2008
عجب نگاه دقیق اما تاسف باری…چه درستی تلخی…تیزبینی دردآوری
تازه چه کشیدنی! کم بیاریم، به انگلیسی دانی یا نادانی طرف هم بند میکنیم.
کل موک جان بی تعارف بسیار ممنون از لطف جنابعالی
بلوچ جان! امان از شکسته نفسی!!! بی تعارف, این پست , پر و پیمان ترین طنزی بودکه در چند ماه اخیر خوانده ام…
بلوچ جان, بی تعارف شاهکار بود.
بحث شیرین و چه و چه و چه نو