عمه جان زنگ میزند. به دلایلی احساساتش رقیق است و میشود از آن عشق و دوستی را برداشت کرد.
میگوید: بدبخت تو میتونستی طنز نویس موفقی باشی اما حیف که تنفر از نوشتههات موج میزنه. تنفر از نظام و آخوند.
میگویم: عمهجان قربان احساسات انسانیت بروم. سه برادرم را، داییام را، دختر خاله وسه پسر خالهام را، دوپسر عمویم را، خدای نازنین و رحمن و رحیمم را، امید به روز واپسینم را از من گرفتند و هنوز هم که هنوز هست با گردنهای کلفت و شکمهای برآمده صورت زرد و زعفرانی را تجویز میکنند از اینهمه تزویر و ریا چطور میشود متنفر نشد؟
تنفر و طنز
June - 1 - 2007
You Are a great writer… I always enjoy your insights…
بلوچ عزیز
پرنسیب داشتن و دچار وادادگی و ضعف حافظه تاریخی نشدن و نان به نرخ روز نخوردن اسمش تنفر نیست عین عشق است به حقیقت
سرفراز باشی
کوشا
Just keep writing, no matter what! Maybe down the road better feelings replace some of the anger, maybe not…
.سلام آقای بلوچ
سلام.آقای بلوچ عزيز،به همان خدای رحمان و رحيم که از ما گرفتند،نميدانم چه بگويم.
کاش ما آدمها کمی،کمتر وحش بوديم.
حق با شماست.
گیرم حالا که داستانت را میدونم / بگم؛ متاسفم / چه دردی از تو و آن همه آدم دیگه دوا می کنه؟ / چطور میشه عصبی و متنفر نبود / در مورد طنزت هم با عمه جانت موافق نیستم.