Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

گلستان من و سعدی

November - 4 - 2006

روی کتاب گلستان سعدی کار کردم و کتاب کوچکی به نام گلستان من و سعدی فراهم آوردم. دیباچه «گلستان من و سعدی» را برای اظهار نظر می‌گذارم اینجا و اگر پسندیدید یواش یواش بقیه را هم پست می‌کنم.

دیباچه‌ی
گلستان من و سعدی

به اسم حقِ برحق که همیشه ندیده گرفته می‌شود

منت خدای را عزوجل که اسمش بهانه است برای کشتن و به شکر اندرش مزید زحمت. هر نفسی که فرو می‌رود به جان کندن است و چون بر‌می‌آید مخرب ذات. پس در هر نفسی دو درد موجود و بر هر دردی غری واجب.
ازدست و زبان که بر آید
کز عهده‌ی غرش بدرآید
بنده همان به که زتقدیر خویش
عذر به درگاه خدا آورد
ورنه حکم قضا و قدریش
کس نتواند که به جا آورد
یارانِ زحمت دهِ بی باکش خدمت همه را رسیده و بر خوان نعمت بخور و نمیرش همه جا صف کشیده. پرده‌ی ناموس جانیان به گناه فاحش ندرد و درآمد سرشار آنها هر غلط که کنند نبُرد.
ای کریمی که از خزانه‌ی غیب
لات و لوت وظیفه خور داری
بندگان را کی دهی راحتی
تو که با الوات سر و سِر داری
فراش باد قضا را گفته تا سرنوشتها را از جا بکند و دایه‌ی ابر قدری را فرموده تا سیل اشک جاری کند. والدین را هر روز شرمنده‌ی بی پولی و اطفالِ بینوا را در طول سال به حسرت کلوچه گذارد. نتیجه‌ی آهی نزد او کشک شده و تخم سگی به محبتش خری پدرسوخته گشته

ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و آنان بخورند
همه از قِبَل تو سرلشکر و فرماندار
شرط انصاف نیست که تو غر نزنی
یکی از گرسنگان سر به جیب تخیل فرو برده و در بهر خوردن مستغرق شده آنگاه که به خود آمد یکی از بینوایان به طریق فضولی گفت: از آن خوان ِخیال که بودی چرا بازگشتی؟ گفت: به خاطر داشتم که چون به سفره رسم دامنی پر کنم هدیه‌ی بینوایان را. چون برسیدم بوی ترشی کلم چنانم مست کرد که دامنم از دست برفت.
ای کشته نان، عشق زکلاغ بیاموز
کان سوخته را زدند و آواز بند نیامد
ای مدعی نان در طلبش از بی خبرانید
کان را که خبر شد جانی باز نیامد
نان تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در ته صف مانده‌ایم
ذکر خیر بلوچ که در دهان همه افتاده و آوازه کلامش که در پهنه‌ی پهناور اینترنت رفته و نیشکر سخنش را چون شکر می‌خورند و نوشته‌هایش را سایتها و نشریات به مگا بایت می‌برند بر کمال فضل و بلاغت او حمل نتوان کرد بل که نایب امام زمان حضرت امام روح الله تعالی فی الارض عنایت کرده او را آواره جهان و محتاج خاص و عام کرده بر خاک آزارش را و به آسمان فریادش را به عین عنایت بلند کرده است
زان گه که تو را بر من مسکین نظر است
فریادم از هفت آسمان بالاتر است
گل روشویی در حمام روزی
رسید از دلاکی به دستم
بدو گفتم که تو روشوی نطاقی
یا که من دیوانه ی مستم
بگفتا من آدم تیزی بودم
ولیکن مدتی با ملا‌ی هیزی بودم
کمال همنیشین در من اثر کرد
و گرنه من همان ایرانیم که هستم
ایزد تعالی و تقدس خطه‌ی پاک ایران را از هیبت حاکمان ظالم و بی عرضگی غالبان جاهل تا زمان قیامت در امان سلامت نگه دارد.
اقلیم ایران را کم آسیب در دهر نیست
تا بر سرش چون تویی سایه خداست
یا رب زباد عبا نگه دار خاک ایران را
چندان که خاک را بود و باد را بقا
یک شب اندیشه‌ی روزهای گذشته می‌کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می‌خوردم و سنگ سراچه‌ی دل را به الماس آب دیده می‌سفتم و این بیتها مناسب حال خود می‌گفتم:
هر دم از دور و برم ترور می‌شود کسی
چون نگه می‌کنم نمانده باقی کسی
با دشنه و کارد چون همی بباید مرد
خنک آنکس که کیس خود به U.N ببرد
ای خریده پاسپورت قلابی در بازار
ترسمت ویزایی نیاوری در دستار
بعد از اندیشیدن به این معنی مصلحت آن دیدم که گوشه گیری گزینم و خفه خون گیرم و سخن که به پر قبای ایشان بخورد و مرا پریشان کند نگویم.
زبان بریده به کنجی صمُ بکم
به که سر و زبانت بُرند به حکم
تا یکی از دوستان که جلوی U.Nانیس بودی و در حلبی آباد همسایه به رسم قدیم به نزد من آمد. هر چند که آسمان ریسمان کردی تا چون گذشته یک شکم سیر غیبت کنیم جوابش نگفتم و سر از زانوی تفکر بر نگرفتم. رنجید و گفت:

کنونت که امکان گفتار هست
بگو ای برادر به لطف و خوشی
فردا چو پیک «آقا» در رسد
به حکمش زبانت ز حلقوم کشند
عیال او را آگاه گردانید که فلانی لج جزم کرده است که بقیت عمر را خفه خون گرفته فکر کند. تو نیز برو خداوند روزیت را جای دیگری حواله کناد! گفتا: به مرگ مادرم تا مثل قدیم کبکش خروس نخواند رها نخواهم کرد. پس چون دیدم که به همین بهانه کنگر خورده لنگر خواهد انداخت درجا سخن گفتن آغاز کرده دستش بگرفتم و به بهانه قدم زدن از خانه برون بردم. تفرج کنان خانه‌ی دوستی مشترک بردمش. آخر شب که دیدم از باقلی قاتق و میرزا قاسمی برای همسر خود هم کمی در ظرفی ریخته فهمیدم قصد رفتن دارد پس او را اطمینان دادم که چون سعدی من نیز گلستانی نویسم، هفتصد سال سهل است اگر هفت سال هم بماند غنیمت باشد که او از فارس بود و من از بلوچستان.
حالی که این سخن بگفتم باقلی قاتقها را فراموش کرده چون برق گرفته‌ها در من نظر کردن آغازید. فصلی را همانجا در ذهنم نوشتم و هنوز شغل پیتزا دلیوری را نیافته بودم که کتاب گلستان من و سعدی تمام شد. تمام آنگاه شود که پسندیده افتد ناشرم را.
گر التفات چاپیش بیاراید
نان روغن و دلار فرنگی است
امید که سگرمه در هم نکشد
که اشتهای ما به نرخ فرنگی است
دیگر نیش من از خماری باز و دیده از در کنده نشود و در زمره طنازان متجلی نگردد مگر آن گه که آراسته شود به زیور قبول هادی‌الخرسندی صاحب‌الاکبر الاصغر آقا که طناز اکابر آفاق است.
هر که در سایه‌ی طنز اوست
حرفش طنز و طنزش گفتگوست

بر هر یک از هنرمندان جایزه‌ای معین است که گر خوب بجنبند آن جایزه از آن خود کنند الا طنازان که بزرگترین جایزه آن است که مردم بر آنها بخندند.
پشت فلک له شد در دمی
تا طنازی زاد مادر ایام
انصاف محض است گر شنود آفرین
بنده‌ای که سرلوحه کند مصلحت عام را
اهن و تلپی که خدمت شما دارم بدین خاطر است که عمه جانم گفت: موقع حرف زدن گردن چون شتر دراز باید تا قبل گفتن بیندیشی.
چو شتر دراز بایدت گردن
تا فکر کنی قبل حرف زدن
کم و پخته گوی و مگو چاخان
زان پیش که گویند بگیر خفقان
پس پیش هموطنان که هر کدام خدایند و مو از ماست کشند اگر در سخن دلیری کنم شوخی کرده، زیره به کرمان برده باشم.
هر کس به «من» گفتن دعوی افرازد
هزار «من» از هر طرف بر او تازد
بلوچ افتاده است چو موش مرده
کس نیاید به جنگ زخم خورده

خالی بندی دانم ولی نه در تهران. تیپ زدن دانم ولی نه در آبادان. لقمان را گفتند «کم رویی از که آموختی» گفت «از پر رویان که تا پوزشان زنی خندانتر ظاهر شوند»
انسانیت بیاموز و آنگاه ازدواج کن.
خر نر را هم بود فلان
کجا شود مرد به آن
مرد شیر است به گرفتن زن
اما زود می‌افتد به زر زدن
به کوری چشم از ما بهتران که چشم دیدن یک لا قبایان را ندارند و در بی اعتنایی هیچ کوتاهی نگذارند کلمه‌ای چند به طریق اختصار از خودمان و کپی برداری از امثال و حکایات و اشعار در این کتاب درج کردیم و در چاپش مبالغی چند خرج.
نخواند سالها این نظم و ترتیب
مگر پوسد از ما هفت کفن
غرض کتابی است که از ما باز ماند
که بی کتابی را نمی‌بینم بقایی
مگر نقادی روزی به رحمت
کند کار ما را نقد بجایی
من این کتاب چون سعدی در هشت باب آوردم هر چند که بعضی از بابها زیاد بابِ باب هم نباشد و آن بدین صورت باشد:
باب اول درسیرت آخوندانی که به حکومت رسیدند
باب دوم در اخلاق روشنفکران
باب سوم در فضیلت پارتی داشتن
باب چهارم در فواید حرف زدن
باب پنجم در عشق و جوانی
باب ششم در ضعف پیری
باب هفتم در تأثیر تربیت
باب هشتم در آداب صحبت
در آن مدت که ما را حال خراب بود xxx زتبعید بیست و چند سال ما بر باد بود


8 Responses to “گلستان من و سعدی”

  1. Abdol-Qader Balouch says:

    پانته آ جان از آن لحاظ که خود من هم می لنگم ولی روی طرح نهایی سعی خواهم کرد ایرادات را بر طرف کنم. می خواهم ببینم ارزش کار کردن دارد یا نه

  2. پانته‌آ says:

    خسته نباشيد. پای وزن و قافيهء بعضی از ابيات کمی ميلنگيد، اما در جمع جالب و بانمک بود. دستتون درد نکنه.

  3. نق نقو says:

    سلام عبدالقادرخان عزیز
    مبارک باشد این گلستان
    من هم مدتی است با تقلید ازسبک جناب سعدی بزرگ یک \”نقستانی\” می نویسم.

  4. آ شیل says:

    در بلاگ نیوز لینک داده شد . شاد باشید

  5. ایوب says:

    سلام دوست گرامی
    خیلی خوب بود
    من دانشجوی زاهدان هستم دوست دارم بیشتر با شما آشنا بشم به من سر بزنید

  6. Anonymous says:

    فوق‌العاده است .

  7. Anonymous says:

    سلام.بي صبرانه منتظر بخشهاي بعدي هستيم.هميشه تندرست و سرافراز باشيد.

  8. تقی says:

    سلام عبدالقادر عزیز. واقعاً جالب بود و براستی کیف کردم! با اجازه ات لینکش رو برای یه تعدادی از دوستانم می فرستم…

Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!