من و عمه جان و پسر عمه جان هر وقت مینشینیم به شب نشینی، نیم کیلو تخم آفتابگردان و خدا کیلو حرف را میکوبیم زمین. از هر دری حرف میزنیم و به هر سوراخی سر میکشیم. اسم این حرفها را پسر عمه جان با همان روش بی خیال خودش گذاشته «حرفهای تخمی» با اینکه منظورش اشاره به تخم آفتابگردان است اما من که عصا قورت دادهام به خندهی ریزش فقط لبخندی سرد تحویل میدهم و عمه که خون بر شمشیری است نگاهی غضب آلود میاندازد. پسر عمه جان کمی شیرین کمی مشکوک کمی گل آفتابگردان است. ذره بینی دارد که از جیبش یزرگتر است. وقت و بی وقت درش میآورد به جا و بی جا همه چیز را میبرد زیر ذرهبین. بعضی وقتها کنجکاویش جالب از آب در میآید بعضی وقتها فرمایشاتش عمه جان را هم شرمنده میکند. من آبم با هر دو در یک جوی نمیرود، اما قطع صله رحم هم نمیکنم. بی آنها و چند تا در چپ و راست چه کسی برایم میماند؟ اینبار پسر عمه جان نقشه را گذاشته جلویش اسرائیل را پیدا کرده. مثل فیل مولانا چسبیده به خرطومش از ما میخواهد با او برویم آن تو گشت و گذاری بکنیم. میدانم که عمه جان در دانشگاه استشهادی ثبت نام کرده و بناست روزی پاک کن به خودش ببندد روی کره زمین اسرائیل را پاک کند وبا تیکه پاره های خودش آنرا کثیف کند. بدشانسی پسر عمه جان من مثل اکثر شما پول سفر به قبرستان را هم ندارم . نشنیده میگیرم. آرزو میکنم «قدرت» حماس را بر سر عقل بیاورد و بیهوشی شارن جانشینش را بر سر هوش. بنشینند سگها را ببندند و کبوترهای صلح را باز کنند و بدانند تف سربالا به سبیل است و تف سر پایین به ریش. تا قیامت که نمیشود جنگید با صلح خود قیامتی بر پا کنند تا این منطقه از زیر همهی ذره بینها بیرون بیاید تا مثل سایر جاهای دنیا هر کس کاری داشت برود و کسی خبر نشود و هر کس کاری نداشت آزاد باشد که «حرفهای تخمی» بزند.