فرهاد صوفی را که یکی از فعالان حقوق بشر در ونکوور است ملاقات میکنم. میدانم که جریانات ایران را دنبال میکند. خسته است اما نا امید به نظر نمیرسد. همان اندوهی که این روزها در چهرهی هر کداممان دیده میشود در چهرهی او هم هست. چیزی جز سکوتی تلخ بینمان رد و بدل نمیشود. به دو لیوان آبی که گارسون روی میز میگذارد خیره میشوم. میپرسد: سال پنجاه و شیش وقتی شاه آمد آمریکا یادت هست؟
میگویم: با کارتر ایستاده بودند…
حرفم را قطع میکند: آنجا بودم. جمعیتی بودیم. پلیس مجبور شد گاز اشکآور…
او حرف میزند و من تصویری را به یاد میآورم که روزنامهها به عنوان شاه گریان چاپ کردند. میگوید: او کجا و احمدی نژاد کجا چه میشود ما را؟ دارد میآید آمریکا. جمعیت ایرانی حالای این قاره با آن زمان قابل مقایسه نیست.
آهی میکشم و او ادامه میدهد: وبلاگت را و وبلاگهای دیگر را مرتب میبینم اینهمه سایت داریم چرا زانوی غم در بغل بگیریم؟ چرا بنالیم؟ مسئولیت استان برتیش کلمبیا با من بلند شویم برویم جلوی سازمان ملل عوض مرده باد داد بزنیم این تروریست نماینده ما نیست. داد بزنیم که حقوق بشر، آزادی بیان در این نظام معنا ندارد. هر کداممان عکس یک زندانی را بالا ببریم. نه تنها اینبار بلکه ایرانیان قارهی آمریکا به ایرانیان قاره اروپا و ساکنین آنجا به اینجا قول بدهند تا از این به بعد با حضور خود سفر سران رژیم را به خفت بکشانند.
دل میبندم که شاید بشود حرکتی راه انداخت. میگویم همین امشب آنرا به عنوان یک طرح مینویسم تا ببینم که آیا وبلاگها و سایتها به حرکتی خود جوش تبدیلش میکنند یا نه؟
********************************
نظرات و پیشنهادات تکمیلی را به آدرس ایمیل فرهاد صوفی[email protected] بفرستید. ایمیل من و ستون نظر خواهی هم که هست.