معرکهگیری ادعا میکرد که مار و موش کوری را به جنگ میاندازد. دور معرکهگیر جمعیتی حلقه زد. تا ظهر با حرف و ادعا سرگرمشان کرد. ظهر که شد گفت:
من میمانم شما بروید نهاری بخورید و برگردید!
جمعیت معترض شد. معرکهگیر گفت:
این جنگ مار یا موش یا هر دو را که سرمایه من هستند خواهد کشت، دست به جیب برید تا اگر چنان شد بی معاش نشوم.
هر کس هر چند که توانست کمک کرد. او پولها را جمع کرد. موش را در توبره نهاد و مار در دست عزم رفتن کرد. جمعیت سینه سپر کرد و دندان خشم نشان داد. معرکهگیر گفت:
چگونه میپسندید مردن موش کوری را؟ این مار چنان خطرناک است که یکبار وسط جمعیتی رها بود، هر کس را که توانست نیش زد. خشم خود فرو خورید که چون من به خشم آیم مار را میان شما رها خواهم کرد!
معرکه
June - 27 - 2005