آخوندی و روباهی و گرگی به سویی می رفتند که این همسویی از آخوند یرآید. در راه خری دیدند. گرگ گفت:
گر همراهی کنید در چشم بهم زدنی نهاری مهیا کنم. روباه با تمسخر از آخوند پرسید:
یا شیخ! شرع چه می گوید؟
آخوند با پر رویی گفت:
باشد تا از خود شرع پرسیده در دمی باز آیم. پس بر خر سوار شد و بر او سیخی بزد و خر چهار نعل از آنجا دور شد. گرگ و روباه هر چه منتظر ماندند آخوند باز نیامد. چون غروب شد گرگ بی تابی می کرد اما روباه آرام بود. گرگ از روباه پرسید: نگران شیخ نیستی؟
روباه گفت: شیخ با شرع کنار آید، نگران خر هستم.
گر همراهی کنید در چشم بهم زدنی نهاری مهیا کنم. روباه با تمسخر از آخوند پرسید:
یا شیخ! شرع چه می گوید؟
آخوند با پر رویی گفت:
باشد تا از خود شرع پرسیده در دمی باز آیم. پس بر خر سوار شد و بر او سیخی بزد و خر چهار نعل از آنجا دور شد. گرگ و روباه هر چه منتظر ماندند آخوند باز نیامد. چون غروب شد گرگ بی تابی می کرد اما روباه آرام بود. گرگ از روباه پرسید: نگران شیخ نیستی؟
روباه گفت: شیخ با شرع کنار آید، نگران خر هستم.