ژوزف همسایه ماست که با دختر هشت ساله اش زندگی می کند. کی و چطور از همسرش جدا شده چیزی است که ما از آن اطلاعی نداریم. ژوزف هر وقت خودش را معرفی می کند می گوید:
– آقای ژوزف!
این باعث خنده ی ما می شود. از نظر ما او فقط “ژوزف” است. معنی لغوی “آقا” به درد ما نمی خورد. از نظر ما آقا به کسی اتلاق می شود که حداقل صبحانه و نهار و شامش را داشته باشد. برای دادن کرایه منزل و پول آب و برق دچار اشکال نباشد. و حداقل یک دست لباس نو داشته باشد. دختر ژوزف هر وقت که او یکساعتی پیش ما می فرستدش دست ژوزف را رو می کند و می گوید: ما دیگه حتی قوطیهای لوبیامون هم تموم شده.
ژوزف لباسهای دست دومش را اتو می کند، ریشش را می تراشد سیگاری می گیراند و با زن بیوه ای که پایین پله ها زندگی می کند حرفهای گنده گنده می زند. تمام تلاش ژوزف این است که در محله همه بپذیرند که او آقای ژوزف است و آبرومند. اما باید اعتراف کنم که همه ی ما پشت سر او حرف می زنیم و همه می دانیم “آقا” بودن بلانسبت گُهی است که خوردنش به ما نیامده. ما می دانیم که وقتی نانی نباشد که در سفره بگذاریم و کرایه ای نباشد که برای سر پناهی بدهیم آبرو معنایی ندارد. برای همین بازی و مسخره کردن با آبروی ژوزف برای ما سرگرمی ای شده. ژوزف نمی داند که زره ای آبرو پیش ما ندارد. حتی بیوه زن پایین پله ها وقتی از دستش عصبانی می شود داد می زند: این دیوانه ی بی آبرو پانزده روز ماه را از گرسنگی نمی تونه از خونه بیاد بیرون. پانزده روز دیگه ما رو دیوونه می کنه از اینکه فکر می کنه آدم با اعتباریه.
حالا که اینها را می نویسم چند روزی هست که ژوزف آفتابی نشده. یاد حرف بیوه زن پایین پله ها که می افتم شام و نهار به من نمی چسپد. می توانیم کمی از غذایمان را برایش بفرستیم اما می ترسم به آقای ژوزف بر بخورد. هیچی نباشد خودش که فکر می کند آقاست و آبرو دارد.
– آقای ژوزف!
این باعث خنده ی ما می شود. از نظر ما او فقط “ژوزف” است. معنی لغوی “آقا” به درد ما نمی خورد. از نظر ما آقا به کسی اتلاق می شود که حداقل صبحانه و نهار و شامش را داشته باشد. برای دادن کرایه منزل و پول آب و برق دچار اشکال نباشد. و حداقل یک دست لباس نو داشته باشد. دختر ژوزف هر وقت که او یکساعتی پیش ما می فرستدش دست ژوزف را رو می کند و می گوید: ما دیگه حتی قوطیهای لوبیامون هم تموم شده.
ژوزف لباسهای دست دومش را اتو می کند، ریشش را می تراشد سیگاری می گیراند و با زن بیوه ای که پایین پله ها زندگی می کند حرفهای گنده گنده می زند. تمام تلاش ژوزف این است که در محله همه بپذیرند که او آقای ژوزف است و آبرومند. اما باید اعتراف کنم که همه ی ما پشت سر او حرف می زنیم و همه می دانیم “آقا” بودن بلانسبت گُهی است که خوردنش به ما نیامده. ما می دانیم که وقتی نانی نباشد که در سفره بگذاریم و کرایه ای نباشد که برای سر پناهی بدهیم آبرو معنایی ندارد. برای همین بازی و مسخره کردن با آبروی ژوزف برای ما سرگرمی ای شده. ژوزف نمی داند که زره ای آبرو پیش ما ندارد. حتی بیوه زن پایین پله ها وقتی از دستش عصبانی می شود داد می زند: این دیوانه ی بی آبرو پانزده روز ماه را از گرسنگی نمی تونه از خونه بیاد بیرون. پانزده روز دیگه ما رو دیوونه می کنه از اینکه فکر می کنه آدم با اعتباریه.
حالا که اینها را می نویسم چند روزی هست که ژوزف آفتابی نشده. یاد حرف بیوه زن پایین پله ها که می افتم شام و نهار به من نمی چسپد. می توانیم کمی از غذایمان را برایش بفرستیم اما می ترسم به آقای ژوزف بر بخورد. هیچی نباشد خودش که فکر می کند آقاست و آبرو دارد.