Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

افسردگی

October - 16 - 2004
وقتی سوار تاکسی شدم در جا فهمیدم که پیرمردِ راننده، ایرانی است. اما باز هم آدرس را به انگلیسی گفتم. ولی خیر، ویلکن نبود:

– ایرانی هستی؟

با دلخوری جواب دادم:

– بعله

سریع گرفت. ساکت شد. اما راننده ی تاکسی باشی و بتونی دو دقیقه دندون روی جگر بگذاری؟ از محالاته! گفت:

– آدم دلخور زیاد سوار می کنم، اما دلخورتر از شما حداقل امروز سوار نکردم.

اول خواستم فقط نیشامو نشونش بدم و توی دامی که داشت پهن می کرد نیفتم. اما مسیر طولانی بود و می دونستم که راننده ی تاکسی اگه حرف نزنه دیوونه میشه. گفتم:

– بر پدرشون لعنت که ما رو دچار این سرنوشت کردن!

چیزی نگفت اما وقتی نیشاشو بدجنسانه باز کرد و توی آینه نگاه معنی داری به من انداخت کفرم در اومد و گفتم:

– حالا اگه تو مملکت خودمون بودیم این بدبختیارو نداشتیم.

در جا گفت:

– برعکس خیلی بدبختیهای بیشتری داشتیم.

و بدون اینکه منتظر بمونه ادامه داد:

اینجا که این همه آزادی و امکانات هست ما اینطوری مثل خر تو گل موندیم توی مملکت ما نصف این امکانات نیست و کلی قانون نانوشته ی عمه و خاله هم قوزِ بالا قوز میشه.

فهمیدم که احتمالاً دو سه تا کتابم خونده و پاکِ پاک هم راننده نیست. برای اینکه جلویِ نطاقیشو گرفته باشم گفتم:

– اشتباه نکنم جزو اون دسته از افراد هستی که معتقدن باید مشکلات جامعه رو از زاویه فرهنگی نگاه کرد.

در جا و بی رحمانه جواب داد:

– نه هیچ هم اینطور نیست! مشکلات سیاسی ما اونقده برجسته هست که نمیشه ندیده اشون گرفت.

تُن صدا رو به اندازه ی یکی دو امتیاز دوستانه کرده گفتم:

– پس داریم یک حرف و می زنیم اما متفاوت نگاه می کنیم.

خیلی خشکتر جواب داد:

اتفاقاً در دو مسیر مخالف نگاه می کنیم و توی دو قایق جدا پارو می زنیم!

داشت بیشتر از کوپنش حرف می زد، ساکت شدم. واقعاً رفتن با اتوبوس به مراتب بهتر از تاکسیه. حالا اگه ایرانی هم نبود همین آش و کاسه بود. کاناداییها که بدتر به محض سوار شدن یقه ات رو می چسپن که بازی هاکی شب قبل و دیدی یا نه! بگی ها بدبختیه بگی نه بدبختت می کنن از سئوال کردن.

پیر مرد از توی آینه با اون چشمای موذی اش پیله کرده بود به روان من. مجبور شدم حرف بزنم:

من واقعاً دلخورم و ناراحت! تا مغز استخون از همه چیز بدم میاد. از خودم از زمین، آسمون، از همه چیز…

حرفم و قطع کرد و پرسید:

– آقا میدونی توی این شهر چنتا راننده ی تاکسی هست؟

تعجب زده گفتم:

– چی می دونم. حتماً هزارتا!

گفت:

– نه! چهار هزار و پونصدتا! و من یکی از اونا هستم، من شبی پنجاه تا مست و از میخونه میرسونم خونه هاشون. به اندازه ی نفتی که آمریکا از عراق میبره هر شب مشروب میره تو شکم اینا. میدونی چرا؟

بعد بدون اینکه من جواب بدم پرسید:

– اینام انقلاب کردن؟ رهبرای اینام یک مشت بیسوادن؟

بعد خودش جواب داد:

– نه جانم، اینا هم همین مشکل ترو دارن!

با تعجب پرسیدم:

– مشکل من چیه که من خبر ندارم؟!

با قاطعیت گفت:

– افسردگی!

خندیدم و گفتم:

– اُ عجب! من نمیدونستم شما دکتر هم هستین.

خیلی جدی و محکم گفت:

– بعله، دکترِ روانشناس. من ایران مطب داشتم!


Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!