در زمانهای بسیار بسیار قدیم یک آخوند صاحب یک مزرعه شد. به چشم او در آن مزرعه یک عالمه گوسفند ماده و دو عالمه گرگ نر بود. یک روز او متوجه شد که وقتی این گوسفندان چاق و چله اینور و آنور می دوند و دنبه هایشان تکان می خورد، بد جور آب از لب و لوچه ی گرگها سرازیر شده تحریک می شوند. بلافاصله از پارچه ی سیاه برای گوسفندها یک جلد درست کرد که فقط صورتشان پیدا بود. ولی گرگ ها جلد مِلد سرشان نمی شد و باز تحریک می شدند. آخرش او از وسط مزرعه یک دیوار بزرگ کشید و خودش طوری که الاغها را سوار می شوند بالای دیوار نشست.
گرگ ها اینور دیوار شب و روز صدای پای گوسفندها و بع بع هوسناک آنها را شنیده مرتب تحریک می شدند. گوسفندها هم چون می دانستند که گرگها پشت دیوارند مرتب شَفتَک می زدند. آخرش گرگها از پشت دیوار راهی باز کردند و گوسفندهای ماده با کمال میل می گذاشتند که گرگهای نر آنها را بخورند. آخوند با اینکه می دید باز بر خر دیوار کشی سوار بود و از آن پایین نمی آمد. قصه ی ما به سر رسید اما حکایت جداسازی جنسی همچنان باقی است.
جدا سازی جنسی
April - 6 - 2004