من وقتی داستان “جوات و دوچرخه اش” را خواندم که توانسته بود با نوشتن دو کلمه و دادن آن به دست محافظ آقا سه روز بعد صاحب دوچرخه بشود. منتظر ماندم تا آقا به زاهدان بیاید. وقتی ایشان آمدند برایش نوشتم: آقا روحنا فدای شما، پسرِ جوان همسایه ی ما را الکی دستگیر کردند و بردند هر چه شکنجه کردند اعتراف کند قاچاقچی است اعتراف نکرد. آخرش بیضه هایش را کشیدند و آزادش کردند، حالا از کار و زندگی افتاده. کانون خانواده اش از هم پاشیده قربان بزرگی شما مثل دوچرخه جوات سه روزه فکری به حال سه تای ایشان بکنید.
نامه را با مکافاتی به دست محافظ آقا رساندم. سه روز بعد یک ماشین آمد در خانه ی ما، پرسیدند شما برای آقا نامه نوشته بودید؟ گفتم: بعله برادر. مرا با خود بردند همان روز بیضه هایم را کشیدند و آزادم کردند.
جوات و بیضه هایش
March - 26 - 2004