بزرگی مستجاب الدعوه سالی سر به زانوی تعبد همی داشت و چون سال بر می آمد برای دمی سر بر می گرفت. پس اگر کسی را از او درخواستی بود. دست به درگاه الهی بلند می کرد و می گفت: بدهش. حق سبحانه و تعالی چنان می کرد. و بزرگ دوباره تا سالی سر بر زانوی ذکر می نهاد.
شخصی که محاسبه چون من نمی دانست مدتی مانده به سال گمان برد که امروزش سال به سر آید. پس بدانجا شتافت. و چون هر روز گذشت و بزرگ سر بر نیاورد. خود را دلداری همی داد که فردا سر بر آورد.
چون زمان طولانی شد، مرد هر روز بر خشمش افزوده می گشت. آنگونه که تا بزرگ سر بر گرفت او در آتش خشم بسوختی. بزرگ پرسید چه می خواهی؟ و شخص با غیظ گفت: بیضه!
بزرگ دست به آسمان برد و گفت: بدهش. و دوباره سر بر زانوی ذکر همی نهاد.
پس در دمی از سر تا به پا از بدن شخص بیضه همی رویید.
چون بدان هیبت نمی شد که به خانه بشود. سالی صبر کرد. بزرگ که سر برآورد و پرسید چه می خواهی؟ از سر تا به پای خود اشاره کرده پرسید: این چه آزار است که رساندی مرا؟
بزرگ دست به آسمان کرد و گفت: بگیرش. و دوباره سر به زانوی تعبد نهاد.
پس هر چه بیضه بود غایب شد از جمله دوتای خود شخص.
چاره نبود، جز سالی انتظار. شیخ که سر بر گرفت و پرسید چه می خواهی، مرد گفت: به کرامات توام امید نیست. از تو هیچ نمی خواهم، جز دو تای خودم را.
خاتمی و دو تایش
February - 20 - 2004