هوا ، غذا و فضا محدود بودند . رشد آغاذ شده بود . صرفه جویی در ”نفس کشیدن” گره گشا نمی شد . افزایش هوا در گرو تغییر فضا بود . مرگ ، فضا را اشفال کرده بود. زمان می گذشت . نا امیدی غلبه می کرد . کمی هوا مانده بود. یا باید مرگم را نفس می کشیدم . یا باید نفسم را زندگی می کردم .
در آن فضایی که جایی برای دست و پا زدن نبود ،به دیوار آهنینی که دنیارا احاطه کرده بود خیره شدم . در ثانیه هایی که هوا تمام می شد تصمیم گرفتم زنده بمیرم پس به دیوار نیستی نک زدم .با کمال تعجب ترک بر داشت . فضا لا یتناهی شد و هوا دلپذیر . عجب دنیایی بود مقابلم :
من جوجه ای بودم که سر از تخم در می آوردم .
بودن
December - 24 - 2003